بسم الله الرحمن الرحیم
و بذکر مولانا صاحب الامر و العصر عج
دور هم جمع بودیم. شوخی شوخی گفتیم «دعوتمان نمی کنید خمین، به مان سور بدهید؟» جدی گرفت. همه با هم راه افتادیم.
توی راه ماشین خراب شد. گوشه ای روی زمین نشستیم منتظر تا ماشین راه بیفتد. کاری نداشتیم. عمامه هایمان را باز می کردیم و دوباره می بستیم که سرمان گرم شود. ناراحت شد. گفت « به جای این کار بیهوده، می توانستید یک بحثی بکنید.»
یادگاران 18، کتاب «روح الله»، خاطره 2
یا علی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ