بسم الله الرحمن الرحیم
و بذکر مولانا صاحب الامر و العصر عج
ایران من، بلات مهل بر سر آورند
مگذار در تو اجنبیان سر بر آورند
در تو مباد میهن مستان و راستان
تزویر را به تخت به زور زر آورند
چیزی نمانده است که فرزندهای تو
از بس شلوغ، حوصله ات را سر آورند
همسنگران به جان هم افتاده اند و سخت
در تو مباد حمله به همسنگر آورند
با دست دوستی نکند راویان فتح
از آستین خویش، برون خنجر آورند
فرزانگان شیفته ی خدمتت مباد
تشنه ی مقام، بازی قدرت در آورند
تا حل کنند مشکل آسان خویش را
چیزی نمانده اجنبی داور آورند
وجدان بس است، داور ایرانی نجیب
شاهد نیاز نیست که در محضر آورند
در تو برای هم، وطنِ مردِ من مخواه
یاران روزهای خطر لشکر آورند
بردار و در کلیله و دمنه بخوان مباد
در تو بجای شیر، شغالِ گر آورند
در تو مباد مکر شغال و صدای گاو
همسر شوند و حمله به شیر نر آورند
نه نه مباد باز امیر کبیر من
بهر گشودن رگ تو نشتر آورند
ساکت نشسته ای وطن من سخن بگو
چیزی نمانده حرف برایت در آورند
در تو مباد جای بدنهای نازنین
از آتش مناظره خاکستر آورند
نه، نه، مباد مغز جوانان خوراک جنگ
فرمان بده که کاوه آهنگر آورند
همسنگران به جان هم افتاده اند و گرم
تا نان، برای مردم ناباور آورند
مردم که آمدند به اعجاز رأی خویش
از لجّه های رنگ برون گوهر آورند
ایران من بلند بگو، ها، بگو، بگو
مردم نیامدند که چشم تر آورند
مردم نیامدند که بر روی دستها
از هجم سبز، دست گل پر پر آورند
مردم نیامدند که از انفجار سرخ
از خون عاشقان وطن ساغر آورند
مردم نیامدند خدا را عوض کنند
مردم نیامدند که پیغمبر آورند
مردم نیامدند دو دسته شوند و باز
حمله به هم به دمدمه سرتاسر آورند
مردم نخواستند بساتی به هم زنند
مردم نخواستند که نامی بر آورند
مردم که پاسدار شکست و درستی اند
ناظر به هرچه خیر و به هرچه شر آورند
مردم که داوران کهنسال و کاهنند
نه مهره های پوچ که در شش در آورند
مردم که آمدند کتاب و کلاس را
از پایتخت جانب آبیدر آورند
مردم که آمدند چراغ امید را
در ظلمت شبانه به هر معبر آورند
آیینه ی تمام قد عشق، پیش تو
یاران چگونه سر ز خجالت بر آورند
این شاخه های سر به درِ ریشه در خزان
در محضر بهار چه بر گُبّر آورند
نامحرمان خلوت انس تو، با چه رو
ایران من دوباره تو را در بر آورند
من عاشقانه شاعرم و شاعر وطن
بیرون مرا مخواه که از چنبر آورند
اسفندم و به پای تو بی تاب سوختن
چشم من از تو دور، بگو مجمر آورند
من رأی داده ام به تو و میدهم به تو
از کاسه چشمهای مرا گر در آورند
مرتضی امیری اسفندقه
دیدار شعرا با رهبر - 14/6/1388
لیست کل یادداشت های این وبلاگ